چون نداني ز خود سفر کردن

شاعر : اوحدي مراغه اي

بايدت بر جهان گذر کردنچون نداني ز خود سفر کردن
با تو گويد زبان قدرت اوتا ببيني نشان قدرت او
اندرين خاکشان به مسکينيکاي پسر خسروان که مي‌بيني
اينکه شان ميروي تو بر سر گورهمه بيش از تو بوده‌اند به زور
ملک بگذاشتند و بگذشتندچون در آمد اجل زبون گشتند
سفري در زمين هستي خودبکن اندر زمان مستي خود
در چه چيزي و چيستي و چه‌اي؟تا بداني که کيستي و که‌اي؟
بايدت در جهان چو نوح سفرچون نداني به پاي روح سفر
پر نشايد نشست در خانهبدر آ، اي حکيم فرزانه
سفري کن، مگر که سود کنيچند در خانه کاه دود کني؟
تا نکوشي، نباشدت ظفرينشود مرد پخته بي‌سفري
جز به دريوزه از در ايشانچون توان برد نقد درويشان؟
عجز پيش آر و در بدر ميگردپاي خود پي کن و بسر ميگرد
بربايي ازين ميان گهريتا مگر بر تو اوفتد نظري
سفر حال اجر و مزد بودسفر مال بيم دزد بود
هر دهي رسم و عادتي داردهر زميني سعادتي دارد
اين نظرهاي سعد کي بينند؟اختران گر ز سير بنشينند
با تو همراه کي کند ادبي؟تا نيابي تو از سفر ندبي
همچودريا شوي ز معني پردر طلب گر تو پاک باشي و حر
هر نگاهي نمايشي باشدهر دمي آزمايشي باشد
در سفرها دليل راه تو اوستبا ادب رو، که نيکخواه تو اوست
تا ز دلها قبول يابي و ارزبردباري کن وقناعت ورز
چون توکل به اوست خوش ميباشگر نهان ميروي به راه، ار فاش
راه را بهترين دليل شودچون خرد با دلت خليل شود
بهتر از عقل روشنايي نيستدر مقامي که آشنايي نيست
بي‌ادب سيلي زمانه خوريبه سفر گر چه آب ودانه خوري
تا بياري سبو ز آب درستمکن اندر روش قدمهاسست
جد و جهدي بکن که سود آرياز پي آن مشو که زود آري
از کجا صدر و محتشم گردي؟در سفر چون پي شکم گردي
کاسه از معده کرده، کفچه ز دستچون قلندر مباش لوت پرست
شکم ار پر نشد شکم بدردسر و پا گر تهيست غم نخورد
که به دوزخ همي برد کندهکي بداند قلندر گنده؟
زهر قاتل شود چو برخيزيگر شکر در دهان او ريزي
به جز از پا و سر که درد کند؟سفر اين کسان چه کرد کند؟
عشق را پاک بندگان بودندپيش ازين هم روندگان بودند
در پي جرو دق نرفتنديکه به جز راه حق نرفتندي
از نفس قوت روح دادنديبه مجاور فتوح دادندي
شاد بودند از دم ايشانگوشه داران ز مقدم ايشان
بر زميني ز يمن صد برکتريختي پايشان بهر حرکت
عقد خرمهره رشته‌ي در شدرنگ پوش دروغ چون پر شد
حق نمايي و حقه بازيشانخلق دريافت زرق سازيشان
که کرامات ده بناني رفتنام تلبيسشان بساني رفت
همه در چشم خلق خوار شدندبه روش چون گناه‌گار شدند
خون درويش پاک رو ريزانتا که شد زين ملامت انگيزان
شد جهان از مجردان رفتهگشت کار طريقت آشفته
وينک از در بدر هميپوينداز مسافر ادب نميجويند
که به ريش جهان همي خندندزين کچول کچل سري چندند
همچو زنبور بيشه آوارهعسلي خرقه و عسل خواره
کرده آونگشان چو مار از فرقموي خود را دراز کرده به زرق
نيمشب نعره بر فلک راندنروز در کويها غزل خواندن
نيم شب نخره بر فلک دادنروز در آفريدن و لادن
زرق ساز و زنخ پذير همهرندو رقاص و مارگير همه
خلق را ترک همت آموزنددرم اندر کلاه خود دوزند
وتر و سنت قدح تهي کردنقرضشان آش پنج پي خوردن
آتش خويش را نکشته به آزسربسر خانه سوز و آتش باز
گر به دريا روند خشک شودخاک ازيشان چگونه مشک شود؟
هر چه يابي به حلق در چکني؟به هوس حلقه در ذکر چکني؟
در شهوت ز راه حلق ببندنفست از حلقه کي پذيرد پند؟
اين بود ديو و آن گزد در کونحلقه درگير و حقه پر معجون
صاحب زرق و مکر و شيدپرستاين بدان گفتمت که قيدپرست
بيخبر سر درين علف نکنيتا بداني و زر تلف نکني
بنوازي، بزرگواري تستو گر او نيز را به يک دو درست
وز سخاي تو تنگدل نرودتا ز کردار خود خجل نرود
که در آن زرق رنج پر بردندنتوان ريختشان اگر دردند
چيز کيشان بده، که چستانندگر چه در زرق نادرستانند
تو همي کن تفرجي که رواستبا کرامات نيست شعبده راست
چون فروشد نشايدش گادنپاک ده گر غلط پزد لادن
هم بخواهم به قدر عذري لنگبر گنه‌شان چو راست کردم چنگ
روستايي که ميخرد عيبستمشک لولي نه لايق جيبست
چونپرسي که در خطا کي بود؟از تو بود اين خطا، نه از وي بود
نخرد خام جز يکي در چارترکمان گول و کلبه پر سمسار
هر مريديش بيست سمسارستصاحب زرق هم دکاندارست
وان دگر گويدت که: به ز عليستآن يکي گويدت که: شيخ وليست
وينکه در خانه نان و آبش نيستوانکه يک لحظه خورد و خوابش نيست
وينکه تا شام رفت و آمد بازوانکه ديشب به مکه برد نماز
وين خران بين که چون خرند او را؟ميفروشند و ميخرند او را
گر چه تلخست راست ميگويماين سخن چون بجاست ميگويم
آخر از بنگ تلختر نبودگر به شيريني شکر نبود
که گهي تلخ نوش بايد کردسخن راست گوش بايد کرد